|
(( من هرگز ستايش گر فروتن يک تقدير نخواهم بود و هرگز تسليم شدگی را تعليم نخواهم داد . )) نادر ابراهيمی
(( مـينی بوس ))
هوا گرم است و صف مينی بوس شلوغ . بعد از ظهر يک پنج شنبه داغ در اوايل ارديبهـشت . آدم های زيادی در صف ايستاده اند . پنج شنبه ها هميشه همين طور است : صف شلوغ و مـينی بوس مانند آب در بيابان است . همه نوع آدمی در صف پيدا می شود : زن ومرد ، پير و جوان ، دختر و پسر … . من جلوی صف ايستاده ام . يک مـينی بوس ديگر که بيايد نوبت به من می رسد .
بعد از يک ساعت معطل شدن بالاخره سوار می شوم . هوای داخل ماشين دم کرده و نفس گير است . عرض صندلی ها کم و فاصله آن ها به قدری است که پاهای بلند من به سختی در آن جا می شوند . به هر زحمتی که هست خود را جای می دهم و می نشينم . کيفم را طبق عادت روی پايم می گذارم ، برايم راحت تر است ، اگر بخواهم کتاب بخوانم آن را روی کيف قرار می دهم و در غير این صورت دست هايم را روی آن می گذارم . بغل دستی ام آدم نا مرتبی است ، با دست های کثيف و چرک و پوست زمخت . ريش هايش را مدت هاسـت مرتب نکرده و موهايش شانه نکشيده اند . به کارگر ها می خورد ، از آن کارگر های نامرتب و شلخـته ، پاشنه کفش هايش را تا کرده و جوراب به پا ندارد . شلوار توسی رنگ گشادی پوشـيده که روی آن گُـله به گُـله لکه های کثيفی ديده می شوند و يک پيراهن اتو نکشيده کهنه .
پـيـرزنی از پله های مـينی بوس به سختی بالا می آيد، با وجود ناتوانی در بالا آمدن به طرز عجيبی سعی در حفظ حجاب خود دارد . بالاخره به هر زحمتی بود بالا می آيد و روی صندلی تکی کنارم می نشيند . چادرش را جلوی صورتش گرفته . از چين و چروک های دستش می توان حدس زد که سن زيادی ازاوگذشته است ، شصت يا شايد هم بيشتر . اکثر مسافرها مرد هستند تک وتوک زن و دختر هم پيدا می شود. قيافه ها بيشتر به مردم ساده ی روستايی يا کارگرها می خورند، چند تا کارگر افغانی هم هستند . مرد ميانسال و چاقی بالا می آيد و می گويد: (( کرايه ها رو آما ده کنيد ، نفری ديويست و ده تومن )) و شروع می کند به جمع کردن کرايه ها : _ گفتی چقدر سيد ؟ _ ديويست و ده تومن مرد يک پانصد تومانی به او می دهد : _ دو نفر _ می شه چار صد و بيست ... بيا ، با اين سی تومن می شه چار صد و پنجا ، اينم پنجا، می شه پونصد ... ... به من رسيد . پانصد و ده تومان به او می دهم . خودش فهميد برای چه و سيصد تومان به من باقی می دهد . بالای سر پيرزن می رود . زن در حاليکه چا درش را تا نيمه روی صورتش کـشيده است کـيفش را باز می کند . پر است از اسکناس های سبز و قرمز، چند تا صد تومانی و دويست تومانی هم هست . يک اسکناس دويست تومانی به کرايه جمع کن می دهد ... _ مادر ! گفتم ديويست و ده ... پـيـرزن با اخم ته کيفش را می گردد و با ناراحتی چند تا سکه يک ريالی و دو ريالی _که معلوم نيسـت سکّه هايی به اين کميابی را از کجا آورده _ به دست مرد می دهـد . کرايه جمع کن نگاهی به پـيـرزن و کيف پر از پول او و سکه ها می اندازد و با لحنی طعنه دار می گويد : _ بگير مادر نخاستيم ... و سکه ها را به او پس می دهد . سراغ زن پشت سر او می رود و منتظرانه نگاهش می کند : زن يک دويست تومانی می دهد و می گويد : _ پول خرد ندارم _ حالا اون پيرزن بود ازش نگرفتم ، اگه قرار باشه همه ده تومنشونو ندن که نميشه . زن با دلخـوری يک اسکـناس پنجاه تومانی به او می دهد و بقيه اش را می گيرد . گفتم: ريا حلال می شناسند و جام باده حرام زهی طريقت و ملت زهی شريعت و کيش زن ها چپ چپ نگاهم می کنند و مرد کرايه جمع کن آرام می خندد و می رود ...
کرايه ها جمع می شود . راننده می آيد و ماشين راه می افتد .
يکی از مسـافرها از گرمی ماشين و طولانی شدن زمان جمع شدن کرايه ها گـله می کند ولی راننده با بی ادبی پاسخ می دهد : (( فکر کردی کرايه هواپيما دادی سوار مـينی بوس شدی ؟!؟ بگی بنشين اِنقدر هم حرف نزن . دوست نداری می تونی بری پايين پـياده تا خونه گز کنی )) و مرد صورت سرخ شده از عصبانيت توأم با خجالـتش را پاييـن می اندازد و جواب بی ادبـی راننده را نمی دهد .
هميـشه اين راه را می روم . ديگـر عادت کرده ام . فکر کردن هم نمـی خواهد . می آيم می نشـينم و به مقصد می رسم . از عادت متنفرم و از تکرار بيـزار . دوست دارم کارهايم ، روزهايـم و خودم هيچ کدام تکراری نباشـند ولی انگار نمی شود . از اين تکرارها در زندگی ناگزير ما زياد هستند . کتابی را از کيفم بيرون می آورم و شروع به خواندن می کنم . احساس غرور مرا می گيرد . سرم را بلند می کنم تا آدم های داخل مـينی بوس را ببينم ، چشمم به مرد ميانسالی می خورد که جلوی پيرزن نشسته . کتابی به دست گرفته و می خواند . هر چه سرک می کشم تا ببينم اسم کتاب چيست نمی توانم . جلدش انگار زرد يا ليمويی است و نسبتاً کلفت است ، نه ، فايده ندارد ، نمی شود ، نمی توانم اسم کتاب را بخوانم . کناری ام به خواب رفته . بوی عرق ، بوی فقر ، مـينی بوس را گرفته است . بغل دستی ام خـيس عرق شده ، گاهی گردنش خم می شود و سرش به روی شانه ام می افتد ، شانه ام از عرق او خيس است ... کم کم دارم عصبانی می شوم ، گاهی شانه ام را از زير سرش می کشم تا بيدار شود ولی انگار نه انگار . من هم خواب آلود شده ام ، نگاهی به مرد ميانسال می اندازم که هنوز کتاب می خواند . چشم هايم خمار شده اند و پلک هايم سنگين . کتاب را در کيف می گذارم و سرم را به پشتی صندلی جلويی تکيه می دهم و سعی می کنم بخوابم .
ماشين کهـنه و قديمی است ، مدام صدا می دهد . ناصافی جاده هم مزيد بر علت ، باعث سر و صدای بيـشـتر مـينی بوس می شود . نمی توانم ، سر هر پـيچ انگار می خواهم از صندلی پايـيـن بيفتم . فايده ندارد ، سرم را بلند می کنم و درست می نشينم . به بيرون نگاهی می اندازم . وقتی سوار ماشين می شوم همين سه کار را می توانم انجام دهم :خواندن ، خوابيدن و تماشا کردن . کار ديگری بلد نيستم و اين سه هر بار تکرار می شوند . مرد ميانسـال هنوز کتاب می خواند . از اين فاصـله نمی توانم نوشـته ريز بالای صفحه ها را بخوانم . سرم را برمی گردانم . همين طور که از پنجره به بيرون خيره شده ام ياد آن سخن می افتم که : (( هر کس امروزش مانند ديروزش باشد به اندازه يک روز ضرر کرده است )) و من هر روز ضرر می دهم .
(( شايد فقط کتاب را نگاه می کند و ورق می زند وگرنه با اين همه تکان که نمی شود بدون مکث کتاب خواند . ))
پيـرزن را نگاه می کنم ، تقريباً پشتش به من است و چادرش را با يک دست گرفته ، ياد آن کارش که می افتم خنده ام می گيرد . راننده سيگار می کشد و دودش را بيرون می دهد اما باد بيشتر دود را به داخل مـينی بوس بر می گرداند . از بوی دود سرفه ام می گيرد ، جمله معروفی که آن را روی قوطی های سيگار هم می نويسند با خودم زمزمه می کنم : (( از مصرف دخانيـات پرهـيز کـنيد )) . همه چيز به نظرم مضحک و تکراری است غير از آن مرد ميانسال ، احساس می کنم داريم خودمان را مسخره می کنيم . مـينی بوس از يک سرازيری پايين می رود . کنار جاده پر است از درخت . بادی خنک به داخل ماشين می وزد و هوا را تازه می کند . نفس می کشم ، چقدرلذت دارد . مينی بوس از بوی شکوفه های بهاری پر شده است .
مرد ميانسال نفسی عميق می کشد ، هر چيز نو و بديع اگر تکرار شود لوث و کهنه می شود ، ديگر برايم مهم نيست که چه می خواند .
تازه فروردين تمام شده و هوا برای اوايل ارديبهشـت طاقت فرساست . بغل دستی ام از خواب بيدار می شود، دست چرکمرده را بر پيشانی عرق کرده اش می کشد ، کف دستش خيس خيس می شود و بعد آن را به پا چه شلوارش می مالد . دست کم روزی دو بار اين مسير را طی می کنم و هر روز برايم خسته کننده تر از ديروز است . زمين ها و ساختمان های آشنا در کنار جاده ديده می شوند. رسيدم . بالاخره رسيدم . بايد پيا ده شد ...
_ سر بلوار پياده می شم ...
مـينی بوس نگه می دارد و من پايين می روم .
انگارپياده شدن ، سر نوشت مقدر هر مسافريست ...
|
|