ميني بوس

حنيف امين
hanif_amin_62@yahoo.com

(( من هرگز ستايش گر فروتن يک تقدير نخواهم
بود و هرگز تسليم شدگی را تعليم نخواهم داد . ))
نادر ابراهيمی

(( مـينی بوس ))

هوا گرم است و صف مينی بوس شلوغ . بعد از ظهر يک پنج شنبه داغ در اوايل ارديبهـشت . آدم های زيادی در صف ايستاده اند . پنج شنبه ها هميشه همين طور است : صف شلوغ و مـينی بوس مانند آب در بيابان است . همه نوع آدمی در صف پيدا می شود : زن ومرد ، پير و جوان ، دختر و پسر … . من جلوی صف ايستاده ام . يک مـينی بوس ديگر که بيايد نوبت به من می رسد .

بعد از يک ساعت معطل شدن بالاخره سوار می شوم . هوای داخل ماشين دم کرده و نفس گير است . عرض صندلی ها کم و فاصله آن ها به قدری است که پاهای بلند من به سختی در آن جا می شوند . به هر زحمتی که هست خود را جای می دهم و می نشينم . کيفم را طبق عادت روی پايم می گذارم ، برايم راحت تر است ، اگر بخواهم کتاب بخوانم آن را روی کيف قرار می دهم و در غير این صورت دست هايم را روی آن می گذارم .

بغل دستی ام آدم نا مرتبی است ، با دست های کثيف و چرک و پوست زمخت . ريش هايش را مدت هاسـت مرتب نکرده و موهايش شانه نکشيده اند . به کارگر ها می خورد ، از آن کارگر های نامرتب و شلخـته ، پاشنه کفش هايش را تا کرده و جوراب به پا ندارد . شلوار توسی رنگ گشادی پوشـيده که روی آن گُـله به گُـله لکه های کثيفی ديده می شوند و يک پيراهن اتو نکشيده کهنه .

پـيـرزنی از پله های مـينی بوس به سختی بالا می آيد، با وجود ناتوانی در بالا آمدن به طرز عجيبی سعی در حفظ حجاب خود دارد . بالاخره به هر زحمتی بود بالا می آيد و روی صندلی تکی کنارم می نشيند . چادرش را جلوی صورتش گرفته . از چين و چروک های دستش می توان حدس زد که سن زيادی ازاوگذشته است ، شصت يا شايد هم بيشتر .

اکثر مسافرها مرد هستند تک وتوک زن و دختر هم پيدا می شود. قيافه ها بيشتر به مردم ساده ی روستايی يا کارگرها می خورند، چند تا کارگر افغانی هم هستند . مرد ميانسال و چاقی بالا می آيد و می گويد: (( کرايه ها رو آما ده کنيد ، نفری ديويست و ده تومن )) و شروع می کند به جمع کردن کرايه ها :
_ گفتی چقدر سيد ؟
_ ديويست و ده تومن
مرد يک پانصد تومانی به او می دهد :
_ دو نفر
_ می شه چار صد و بيست ... بيا ، با اين سی تومن می شه چار صد و پنجا ، اينم پنجا، می شه پونصد ... ...
به من رسيد . پانصد و ده تومان به او می دهم . خودش فهميد برای چه و سيصد تومان به من باقی می دهد . بالای سر پيرزن می رود . زن در حاليکه چا درش را تا نيمه روی صورتش کـشيده است کـيفش را باز می کند . پر است از اسکناس های سبز و قرمز، چند تا صد تومانی و دويست تومانی هم هست . يک اسکناس دويست تومانی به کرايه جمع کن می دهد ...
_ مادر ! گفتم ديويست و ده ...
پـيـرزن با اخم ته کيفش را می گردد و با ناراحتی چند تا سکه يک ريالی و دو ريالی _که معلوم نيسـت سکّه هايی به اين کميابی را از کجا آورده _ به دست مرد می دهـد . کرايه جمع کن نگاهی به پـيـرزن و کيف پر از پول او و سکه ها می اندازد و با لحنی طعنه دار می گويد :
_ بگير مادر نخاستيم ...
و سکه ها را به او پس می دهد .
سراغ زن پشت سر او می رود و منتظرانه نگاهش می کند : زن يک دويست تومانی می دهد و می گويد :
_ پول خرد ندارم
_ حالا اون پيرزن بود ازش نگرفتم ، اگه قرار باشه همه ده تومنشونو ندن که نميشه .
زن با دلخـوری يک اسکـناس پنجاه تومانی به او می دهد و بقيه اش را می گيرد . گفتم:
ريا حلال می شناسند و جام باده حرام
زهی طريقت و ملت زهی شريعت و کيش
زن ها چپ چپ نگاهم می کنند و مرد کرايه جمع کن آرام می خندد و می رود ...

کرايه ها جمع می شود . راننده می آيد و ماشين راه می افتد .

يکی از مسـافرها از گرمی ماشين و طولانی شدن زمان جمع شدن کرايه ها گـله می کند ولی راننده با بی ادبی پاسخ می دهد : (( فکر کردی کرايه هواپيما دادی سوار مـينی بوس شدی ؟!؟ بگی بنشين اِنقدر هم حرف نزن . دوست نداری می تونی بری پايين پـياده تا خونه گز کنی )) و مرد صورت سرخ شده از عصبانيت توأم با خجالـتش را پاييـن می اندازد و جواب بی ادبـی راننده را نمی دهد .

هميـشه اين راه را می روم . ديگـر عادت کرده ام . فکر کردن هم نمـی خواهد . می آيم می نشـينم و به مقصد می رسم . از عادت متنفرم و از تکرار بيـزار . دوست دارم کارهايم ، روزهايـم و خودم هيچ کدام تکراری نباشـند ولی انگار نمی شود . از اين تکرارها در زندگی ناگزير ما زياد هستند . کتابی را از کيفم بيرون می آورم و شروع به خواندن می کنم . احساس غرور مرا می گيرد . سرم را بلند می کنم تا آدم های داخل مـينی بوس را ببينم ، چشمم به مرد ميانسالی می خورد که جلوی پيرزن نشسته . کتابی به دست گرفته و می خواند . هر چه سرک می کشم تا ببينم اسم کتاب چيست نمی توانم . جلدش انگار زرد يا ليمويی است و نسبتاً کلفت است ، نه ، فايده ندارد ، نمی شود ، نمی توانم اسم کتاب را بخوانم .

کناری ام به خواب رفته . بوی عرق ، بوی فقر ، مـينی بوس را گرفته است . بغل دستی ام خـيس عرق شده ، گاهی گردنش خم می شود و سرش به روی شانه ام می افتد ، شانه ام از عرق او خيس است ... کم کم دارم عصبانی می شوم ، گاهی شانه ام را از زير سرش می کشم تا بيدار شود ولی انگار نه انگار . من هم خواب آلود شده ام ، نگاهی به مرد ميانسال می اندازم که هنوز کتاب می خواند . چشم هايم خمار شده اند و پلک هايم سنگين . کتاب را در کيف می گذارم و سرم را به پشتی صندلی جلويی تکيه می دهم و سعی می کنم بخوابم .

ماشين کهـنه و قديمی است ، مدام صدا می دهد . ناصافی جاده هم مزيد بر علت ، باعث سر و صدای بيـشـتر مـينی بوس می شود . نمی توانم ، سر هر پـيچ انگار می خواهم از صندلی پايـيـن بيفتم . فايده ندارد ، سرم را بلند می کنم و درست می نشينم . به بيرون نگاهی می اندازم . وقتی سوار ماشين می شوم همين سه کار را می توانم انجام دهم :خواندن ، خوابيدن و تماشا کردن . کار ديگری بلد نيستم و اين سه هر بار تکرار می شوند . مرد ميانسـال هنوز کتاب می خواند . از اين فاصـله نمی توانم نوشـته ريز بالای صفحه ها را بخوانم . سرم را برمی گردانم . همين طور که از پنجره به بيرون خيره شده ام ياد آن سخن می افتم که : (( هر کس امروزش مانند ديروزش باشد به اندازه يک روز ضرر کرده است )) و من هر روز ضرر می دهم .

(( شايد فقط کتاب را نگاه می کند و ورق می زند وگرنه با اين همه تکان که نمی شود بدون مکث کتاب خواند . ))

پيـرزن را نگاه می کنم ، تقريباً پشتش به من است و چادرش را با يک دست گرفته ، ياد آن کارش که می افتم خنده ام می گيرد . راننده سيگار می کشد و دودش را بيرون می دهد اما باد بيشتر دود را به داخل مـينی بوس بر می گرداند . از بوی دود سرفه ام می گيرد ، جمله معروفی که آن را روی قوطی های سيگار هم می نويسند با خودم زمزمه می کنم : (( از مصرف دخانيـات پرهـيز کـنيد )) . همه چيز به نظرم مضحک و تکراری است غير از آن مرد ميانسال ، احساس می کنم داريم خودمان را مسخره می کنيم . مـينی بوس از يک سرازيری پايين می رود . کنار جاده پر است از درخت . بادی خنک به داخل ماشين می وزد و هوا را تازه می کند . نفس می کشم ، چقدرلذت دارد . مينی بوس از بوی شکوفه های بهاری پر شده است .

مرد ميانسال نفسی عميق می کشد ، هر چيز نو و بديع اگر تکرار شود لوث و کهنه می شود ، ديگر برايم مهم نيست که چه می خواند .

تازه فروردين تمام شده و هوا برای اوايل ارديبهشـت طاقت فرساست . بغل دستی ام از خواب بيدار می شود، دست چرکمرده را بر پيشانی عرق کرده اش می کشد ، کف دستش خيس خيس می شود و بعد آن را به پا چه شلوارش می مالد .
دست کم روزی دو بار اين مسير را طی می کنم و هر روز برايم خسته کننده تر از ديروز است . زمين ها و ساختمان های آشنا در کنار جاده ديده می شوند. رسيدم . بالاخره رسيدم . بايد پيا ده شد ...

_ سر بلوار پياده می شم ...

مـينی بوس نگه می دارد و من پايين می روم .

انگارپياده شدن ، سر نوشت مقدر هر مسافريست ...







 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30734< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي